چاپ
کد خبر: ۳۰۱۰
دلنوشته دانشآموزان مدرسه زندهیاد عبدالله آریا روستای خاکدانه شهرستان سمیرم
ماندهام قهرمانم خطابت کنم یا پهلوان، میان انبوهی از واژهها گم شدهام. کمکم کن خطاب نامهام چه باشد. خدا قوت ساده ایست به سادگی مردمان ساده روستا.
مهندس سلام
ماندهام قهرمانم خطابت کنم یا پهلوان، میان انبوهی از واژهها گم شدهام. کمکم کن خطاب نامهام چه باشد. خدا قوت ساده ایست به سادگی مردمان ساده روستا.
من روزی را به یاد میآورم که باران میبارید و زوزه باد در کلاس کوچک مدرسه روستا میپیچید و شاگردان مینوشتند آن مرد در باران می آید.
ميدانم كه مرا ميدانستی، آرزوهاي مرا نيز ميدانستی. دعاهاي شبانه من، نجواهاي كودكانه من با ستارگان را ميشنیدی. برای همین بود که تو فردايي روشن براي من آرزو داشتی. فردايي سبز، فردايي زيبا و پاك. تو آسمان را براي من آبي تر، جنگل را سبزتر و پاكي را سفيدتر ميخواستی.
من برق چشمهايت را از شادي كودكانهام در حياط مدرسه، ميدانستم. من اشك شوقت را كه لابلاي دستمال به بهانه گرد و غبار گم شد، ميفهمیدم. تو خير مدرسه ساز نبودی، تو معمار محبت و دوستي بودی، تو سازنده بلندترين برجهاي عاطفه و محبت و اميد بودی، تو روح تجلي يافته سبزترين آرزوهاي كودكانه من بودی. تو اميد را ميدانستی، عاطفه را ميفهمیدی، لذت شادي بچه ها را تمنا داشتی و فقط برق معصومانه چشمان كودكان محروم بود كه خانه احساس و مهرباني تو را روشن و جاويد ميکرد.
تو تجلي اعتماد كودكانه من به دعا كردن هستي، تو جان بخش رؤياهاي كاغذي من هستي.
روحت شاد و راهت پر رهرو باد